loading...

یه دنیای دیگه

بازدید : 3
پنجشنبه 10 بهمن 1403 زمان : 17:22

داشتم از به صدا درآوردن نوت‌ها لذت می‌بردم و لبخند رو لبم بود که یهو انگار تو وجود خودم نبودم! از بیرون فاطمه رو دیدم که تو سکوت نشسته و داره لبخند میزنه. یه چیزایی بیشتر از فقط جسم و فیزیک می‌دیدم. حس‌ها رو می‌دیدم. حس رضایت، حس لذت، حس شادی. شکلشون قابل وصف نیست. ولی می‌دیدمشون‌.

داشتی از سکوت لذت می‌بردی. و از وقت گذروندن با خودت.. یه روزایی بود که تنهایی آزارت می‌داد. یادته؟ می‌گشتیم تا بتونی دوستانی پیدا کنی تا تنها نباشی. اونموقع داشتی از خودت فرار می‌کردی. از افکارت و از حس‌های ناجورت. از من! می‌دونستم که داری فرار می‌کنی. اینو میفهمیدم. احتمالا چون نمیشناختی منو.. ولی یادمه که اون گوشه کنارا یه جاهایی، بهم فکر می‌کردی. به روی خودت نمیاوردی ولی ته دلت میخواست که منو بشناسی و باهام دوست بشی. منم اینو همیشه میخواستم. واسه همین ازت نا امید نشدم. همیشه پیشت بودم. حتی وقتایی که تو پیشم نبودی. حتی وقتایی که با تمام سرعت ازم فرار می‌کردی. بازم من کنارت بودم. منتظر یه لحظه‌‌‌ای مثل امروز.. اینکه با هم نشستیم و حالمون خوبه. Smile

راه های زنده کردن خلاقیت؟

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 19
  • بازدید کننده امروز : 19
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 53
  • بازدید ماه : 21
  • بازدید سال : 53
  • بازدید کلی : 53
  • کدهای اختصاصی